۱۳۸۴/۰۴/۱۴ | ۰۳:۳۴
آخر خط
به بن بست دلخوشي رسيدم،
به انتهاي اميد،
به آخر خط خواب ،
به شکست عشق و ابتداي ماتم خاطره ها،
به درياي باعث ديوانگي بچه ها.
مثل هر سنگي که بر قبري و شعري روي آن حک شده است دستانم امشب سردست.
امروز گلدون اميد سبزمو که آب دادم تازه نشد.امشب ترس منو ترسونده بود .
امشب به فکر غربت آينده ام، حال که هيچ بازنده ام.
من به فرياد زمان نشسته ام ،
و به اثبات زمستان زنده ام،و به دلسوزي خاکستر آتش.
امروز نفس زنده گل تحريف شد،
امروز سرنوشت من بود، به فردايي که نخواهم بود مي انديشم.
به سرگذشت جواني،
به درخت بوي نارنج،
به طبيعتی که امروزم بود.
............................
وقتی که درد سراپای آدمی را فرا می گیرد و یک احساس که سعی می کنی با تمام وجودت به انتهای نیستی بفرستی و یا مانند کلام آن دوست با او مثل آدامس رفتار کنی که" 1- نباید زیاد به پایش هزینه داد و 2- نباید زیاد جوید که بی مزه می شود 3- به هر حال در آخر جایش در سطل آشغال است و 4- ازدواخ مثل قورت دادن آدامس است و هیچ انسان عاقلی ....."
نمی شود ، نمی توانی . لاقل تو آنگونه نیستی و چون نیستی باید بسوزی و بسازی و از این شهر به آن شهر بدوی و سگ دو بزنی هم.
شاید اینگونه شبها آنقدر خسته شوی که اصلا خودت هم یادت نیاید......ولی نه باز نمی شود ، در خواب همه یک نام را ریاد می زنند و در روز همه یک اسم در ذهنت به جا مانده و این اسم هی نوک می زند به تار و پود روحت و هیچ برایت نمی گذارد و نمی گذارد و نمی گذارد.
وقتی می گویند فلانی دنیاش شده مث عاقبت یزید همین استو. و تو احمق م خواهی از همه و از روزگار و حتی از خدا انتقام بگیری و حماقتت باز گل می کند و به همه و به خودت صدمه می زنی و باز نمی فهمی که احمق ، دل خوش سیری چند؟
احمق ،احمق ،احمق ،احمق ،احمق ،احمق ،احمق ،
احمق ،احمق ،
احمق ،احمق ،احمق ،احمق ،بی دار شو، ، فریاد وا مصیبتای دیگران را نمی شنوی، مگر نمی خواستی علی وار زندگی کنی ، مگر قرار نبود آدم شوی ، مگر نمی خواستی به بودنت ، قرار نگیری و به شدنی تا ابد ادامه دهی،پس چه شد ، این تویی بد بخت. با آن همه اندیشه بلند که نمبی توانستی کسی برای باز گویشش اعتماد کنی . اینگونه راه می رفتی و مدام زیر لب و ما ارسلنا می خواندی . اینگونه شبها دیوانه وار می دویدی و فریاد می زدی " ندانم که ای هر که هستی تویی"
همه چیز کشک شد. به اولین ضربت شکستی؟
مگر تو نبودی که به شیطان غبطه می خوردی که به مقام ملامت رسیده و آنقدر مجذوب حق شد که دیگ حق نمی توانست در خورش از در لطف در آید و با قهرش ، او را متمایز کرد و به حکایت آن داستان :"اگر با من نبودش هیچ میلی چرا جام مرا بشکسته لیلی؟"
به عجب فنای فی اللهی رسیدی احمق جان. تو همانی نبودی که همیشه دوست داشت به هر شکل ممکن در دید دوستانش خوار ئ ذلیل و بدکاره و فاسق جلوه کند و ملامت کش باشد که اینگونه جز یکی هیچ کس را نبیند. که مثلا باطنش برتر از ظاهرش باشد.

چه شدست تورا . به یک ضربت افتادی پهلوان پنبه؟خاک بر سرت. تو آدامی؟........
 
Bottom