۱۳۸۶/۰۳/۰۶ | ۱۱:۲۴
به نام حق
این هم داستان دوم منه، امیدوارم کسی پیدا بشه که بخونه و نظر بده.
یا حق
سر بالایی
خرداد بود ،وسطهای خرداد. گرمای هوا دمار از روزگارمان در آورده بود،توی کوچه ها ،اواسط روز ، تنها صدایی که گاه و بیگاه بلند می شد ، صدای بستنی فروش دوره گردی بود که بستنی و یخ در بهشت می فروخت. بعد از آن انفجار هولناک اردیبهشت ، جرئت بیرون رفتن بعد از ظهر ها هم در من مرده بود. سگهای شهر ، پارسشان بوی مرگ می داد.
از کنار درهای سوراخ سوراخ شده که می گذشتی و آن دیوارهای سیمانی که با ترکش انگار رویشان نقاشی شده بود ، به سراشیبی می رسیدی که بالا رفتن از آن در زمستان عرق آدم را در می آورد چه رسد به خرداد و گرمایش. یک قلوه سنگ بزرگ بعد سالها ، هنوز وسطهای سراشیبی مانده بود ، همان قلوه سنگی که یادگاری سمت راست صورتم از آن است. سال شصت بود یا شصت ویک نمی دانم ، بچه بودم ،نمی دانستم که ترمز جلوی دوچرخه را نباید در سرپایینی گرفت ، نمی دانستم که آدم پرت می شود، کله ملق می زند و با سر به سنگ می خورد ، یعنی کسی به من نگفته بود ، و من ترمز گرفتم و این یادگاری روی صورت تا امروز اذیتم می کند هنوز. زشت شده بودم ، زشت شده بودم ، از رفتن روبروی آینه می ترسیدم ، بدم می آمد کسی به سمت راست صورتم زل بزند ، تا چه رسد که لمس کند ، دست بکشد ؛ و محبوبه اینکار را کرد، نباید می کرد ولی به بد اخمی من توجهی نکرد و دست کشید. می گفت : "چرا عملش نمی کنی؟" می گفتم :" به فکرش هستم ، اگه دانشگاه قبول بشم ، اگه مهندس بشم ، اگه جای خوبی کار گیر بیارم و پولدار بشم، چرا که نه ، عملش می کنم ، خوشگل می شم ، اینچوری شاید تو از من خوشت بیاد...". می گفت :"دیوونه ! مگه الان ازت بدم میاد، من که حرفی ندارم ، من که راضیم ، من که از خدامه . ولی حرف خانوادم برام خیلی مهمه ، اونانکه حرف اول و آخر رو می زنن، می فهمی چی بهت می گم؟"
می گفتم:" پس چرا همش سرکوفت این زخم لعنتی رو بم می زنی ؟ چرا هی بهش زل می زنی؟ بخدا می خوامت ، خیلی هم ، میدونی چقدر ؟ اینقدر که اگه بیست سی سال دیگه قیافت دیگه اینی نباشه که هست، دیگه به زیبایی امروزت نباشی ، برام هیچ فرقی نمی کنه ، چون خود تو برام اهمیت داری ، خود تو ، می فهمی ؟ ولی تو از الان می خوای صورت منو عوض کنی ، اینه که حرص می خورم ، اینه که می گم علاقم یه طرفس، می فهمی؟"
گریه کرد ، یعنی می فهمید، یعنی دوستم داشت. می گفت "تو نمی فهمی، تو سرت درد می کنه واسه دعوا.تو نمی خوای وضع منو درک کنی ، تقصیر خودته که زود اقدام کردی."
تازه رسیده بودم وسطهای سربالایی ، نفسم بالا نمی آمد ، با محبوبه قرار داشتم، همان جای همیشگی؛ خیلی دوست داشت بلافاصله بعد حمام کردن من را ببیند، می گفت "همه طراوت و تازگیم تو این لحظه جمع می شه." می گفت :" وقتی تمیزم ، یه برقی تو چشات میاد که حال می کنم، دوس دارم بپرم تو بغلت ، منو ببوسی ، بالا پایین بندازی ، تابم بدی ، برقصونی . حال می کنم با چشات ، با برق چشات ، با اون عشقی که تو چشات برق می زنه..."
حمام بالای سر بالایی بود، نمی دانم چرا آنجا ساخته بودندش، شاید چون به چشمه های آب گرم نزدیک بود، شاید چون آب آنجا فراوان بود، ولی هر احمقی می داند که آب پایین می آید ، که کافی بود نهری ، لوله ای ، چیزی بسازند تا پایین و حمام را پایین بسازند. تازه حمام دو شیفته بود ، صبحها مردانه و بعد از ظهر ها زنانه؛ یعنی از 12 شب تا 12 ظهر مردانه و از 12 ظهر تا 12 شب زنانه. و زنهای بیچاره مجبور بودند آن سربالایی را بعد از ظهرهای گرم خرداد بالا بروند و آبی به خود بزنند و برگردند. البته یک حسن داشت، وقتی بالا می رفتیم چرکمان زود تر در می آمد و دیگر نیازی به سفید آب نبود ، کیسه که می کشیدی ، فتیله های چرک بزرگ می شد و بزرگتر و ما تمیز میشدیم و تمیز تر.
سر راه از مغازه معطر، تخمه شمشیری خریده بودم ، بد جوری معتاد شده بودم به آن ، طعم خاصی می داد . ریخته بودم توی جیبم و تخمه خوران از سربالایی بالا می رفتم . داشتم می رسیدم ، قلبم "تالاپ تولوپ" می زد، نه که از خستگی راه ، نه ، که از حسی که نسبت به محبوبه داشتم. همیشه اینطور میشد ، ولی اینبار بیشتر بود. ناگهان آسمان بالای سرم لرزید. نگاه کردم، هواپیماهای عراقی با سرعت دیوار صوتی را می شکستند. زمین زیر پایم تنوره کشید، صدای انفجار بلند شد، مثل اردیبهشت که بیمارستان را زده بودند . هوا گرمتر شد ، خوابیدم روی زمین. بلند شدم ، دسته دسته ، زنهای لخت و عور از کنارم می گذشتند . آنقدر ترسیده بودم که حتی شهوت هم از دیدن این صحنه ها جرات سر بر آوردن نداشت. حمام را زده بودند .
دویدم ، نکند محبوبه هم لخت از حمام بزند بیرون، نکند بلایی سرش آمده باشد. خودم را دلداری دادم ، دویدم ، بچه تر که بودم خیلی دلم می خواست داخل حمام زنانه بشوم ، محبوبه را بغل کنم ، ببوسم ، بدنش را بدون لباس ببینم. داخل شدم ، همه جا را دود و گرد و خاک گرفته بود، جلوتر رفتم . شرمم می شد جلوتر بروم ولی باید می رفتم .وسط حمام ، کنار حوض ، محبوبه افتاده بود ، لخت لخت ولی سرد سرد. دیگر نمی خواستم ببوسمش ، نمی خواستم بغلش کنم ، کاش...
امروز 31 اردیبهشت 86 است. بعد سالها برگشته ام به شهرم ، به وطنم. دارم از سربالایی بالا می روم ، یاد محبوبه افتاده ام ، یاد بدن لخت و زیبایش ، حسی ندارم ، اصلا حسی ندارم. کاش بغلش می کردم ، آرزو به دل نمی ماندم لااقل.
31 اردیبهشت ماه 86
مرکز تحقیقات مهندسی
فردین روزبهانی
4 پيام
س ل ا م
مدت هاست می خواستم برات کامنت بزارم ولی متاسفانه یا خوشبختانه قسمت کامنت وبلاگت تو تهران فیلتر بود!!!
این رو هم قبل خوندن متنت دارم می نویسم. داستان قبلیت باحال(حال داشت) بود و با پزیرایی ولی حیف که اتاق خواب نداشت!
[Anonymous ناشناس] [۷/۳/۸۶ ۱۹:۳۰]
س ل ا م
این رو بعد از خوندن داستانت می نویسم، این داستانت با حال بود ولی جای پذیرایی، اتاق خواب و حموم داشت.
[Anonymous ناشناس] [۸/۳/۸۶ ۰۷:۴۶]
salam agha farsen,teme jadidetam mobarak,omidvaram vaghti ba talash ye nevisandeie bozorg shodi ma ro ham tahvil begiri,hala ie emza midi?
[Anonymous ناشناس] [۱۱/۳/۸۶ ۱۴:۱۹]
salam
man khoondam
khoob bood
khoshhali hala????

ارسال یک نظر
<< صفحه‌ی اصلی

 
Bottom